گفت فکر کنید، فقط یه روز دیگه تا آخر عمرتون باقی مونده و توی این یه روز باقیمونده چه کارهایی انجام میدین و اون رو به شکل داستان بنویسین.
من هم داستانم رو نوشتم. البته داستان من خیلی هم کوتاه نشد، اما به نظرم خوب شد. من طوری برنامهریزی کردم که توی 24 ساعت باقیمونده عمرم، همه کارهایی رو که میخواستم کردم.
مثلاً توی داستانم، رفتم با بچهها صبحونه کَلَپچ با نون سنگگ تازه زدیم به بدن. خوب که حال اومدیم رفتیم شهربازی و کلی خوش گذروندیم. بعدش برای نهار یکی از آرزوهای کودکیم رو عملی کردم. من همیشه آرزوم بود به جای پنج ورق کالباس، همه اون رول رو داشته باشم و مثل سوسیس گازش بزنم. بالاخره به این آرزوم رسیدم! البته چندان تجربه باحالی نبود، اما به هرحال آرزوم بود. بعد با بچهها رفتیم استخر و بعد از 11 سال به ترسم غلبه کردم و از بلندترین تخته پرش استخر، پایین پریدم. بعد با بچهها شام رفتیم نفری دوپرس شیشلیک مَشتی زدیم و بعدش هم با بچهها رفتیم گیم نت و تا آخر شب بازی کردیم.
به نظرم ریتم داستانم خوب شده بود و حوادثش هم جذاب بود.
***
داستان من بیشتر علمی-تخیلی بود تا جذاب! این رو وقتی فهمیدم که ایلیا داستانش رو خوند. ایلیا توی داستانش از همه ما بهتر بود. ایلیا هم با پسرعموش که سالها بود قهر بودن، آشتی کرده بود، هم تمام روز رو با خانوادهاش گذرونده بود. چیزی که اصلاً توی داستان من اتفاق نیفتاده بود. اما الآن که فکر میکنم، دلم میخواد اگه روزی چنین اتفاقی افتاد، همه روز رو با خانوادهام باشم.
بیخود نیست که از قدیم و ندیم میگن:
«هر کس که تو را دید بدین شکل و شمایل
عبرت گرفته بود، از این گونه مسائل!»